غروب که از راه میرسه دلم خیلی می گیره وتنگ میشه برای روز هایی که می تونستم خوب باشم ولی نبودم ،برای دقیقه هایی که می تونستم ازشون به خوبی استفاده کنم ولی نکردم ، مرتب دیگرون را از خودم رنجوندم وتازه کلی هم حال می کردم، برای همین هم همه دوستم از بیشم رفتن ومن شدم یه عالمه درد دل که نمی دونم با کی درد دل کنم واگه روزی به کسی از خودم ودلم بگم می خنده ومی که تو که می گفتی دل چیه آدم بودن چیه برای هیچ کس وهیچ چیز دل نمی سوزوندی حالا جی شده ؛
دیگه از این همه تنهایی خسته شدم دلم می خواد جایی باشم که فقط خودم باشم وخدای خودم تا بتونم از این همه نامردمی که در حق مردم کردم توبه کنم تازه اگر خدا قبول کنه پس بهتره که برم جایی تا تنها باشم وکسی نتونه پیدام کنه اگه پیدام کنن بازم مجبورم بدی کنم آخه من به بد کردن عادت کردم این رو همه می دونن برای همین هم کسی به طرفم نمیاد اگه هم بیاد از ترس خیلی آهسته میاد ومی ره همه این بدی ها از روی شروع شد که رفتم برای کاری پیش بهترین فردی زندگی خودم فکر نمی کردم که با تلخی مواجه بشم ولی شدم وقتی از پشش رفتم تصمیم گرفتم که تا همه چیز نداشتم به طرفش نرم هرچه پیام داد بابا اشتباه شد برگرد گوش ندادم و این شد که دنیای خودمو فروختم به پول وزمانی متوجه شدم که پیر گریبانمو گرفته و داره می بردم به سمتی که همه خواه ناخواه باید برن.
همین جا لازمه یادآوری کنم که خوبی هرچه قدر هم زیاد باشه بازم کمه آخه می دونید خوبی مشکل همه کار ها را حل می کنه وهیچ وقت از خوبی بدی نخواهی دید ؛ اگر روزی روزگاری دوباره بتونم برگردم سر پله وال خودم اونوقت از نو شروع کنم شاید بتونم خودم را باز پیدا کنم ولی دیگه خیلی دیر شده است چون این دوره وزمونه کار خودش را انجام داده وراه فراری برام نزاشته اگه گذاشته بود که خیلی خوب بود ؛ وقتی در اولین نگاهت با بدی مواجه میشی چه می تونی بکنی چطور می تونی بگی هستم قبولت ندارن هر چه هم تلاش کنی فایده نداره آخه حرفی رو زدی که نباید می زدی چون حرف زدی کار دستت خودت دادی می گفتی من هستم همه این رو باور ندارن چرا چون نمی خواهند شما رویدست اونا بلند شی این رو می دونستی بالاخره من هم رفتم به کوری اکنون عمری هست که در کوری زندگی می کنم وهیچ وقت هم به روشنی نخواهم رسید .همین قدر کافی است